برادران پیامبر
تمام طول راه با خودم فکر می کردم که جزء خوشبخت ترین آدم های توی دنیا هستم ؛ برای اینکه در بهترین زمانه به دنیا آمدم, برای اینکه هر روز میتوانم رو به روی آخرین پیامبر خدا بنشینم و خوب نگاهش کنم. مهربانی چشم هایش به اعماق قلبم نفوذ می کرد و لبخندی که همیشه روی لب هایش بود آرامش عجیبی بهم داد.
آن روز هم مثل هر روز داشتم قبل از اذان ظهر به مسجد می رفتم تا به صحبت های پیامبر گوش کنم.
نگاه ها خیره به دهان پیامبر بود تا شروع کند, پیامبر بعد از یک سکوت طولانی سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا مرا به ملاقات برادرانم برسان.
همه تعجب کردیم. منتظر بودیم پیامبر ادامه دهد؛ اما انگار پیامبر هم منتظر ما بود تا چیزی بگوییم. صدایی از ته جمعیت گفت یا رسول الله مگر ما برادران شما نیستیم؟
پیامبر نگاهی به انتهای جمعیت کرد و رمد : نه شما اصحاب من هستید . برادران من کسانی هستند که در آخر الزمان می آیند و و بدون اینکه مرا دیده باشند به من ایمان می آورند.
صدای پچ پچ حاضران سکوت جمعیت را به م ریخت پیامبر نگاهی به جمعیت کرد وادامه داد : آن ها برای دین خود از کسی که آتش سرخ شده را در دست خودش نگه می دارد بیشتر صبر می کنند . آن ها چراغ های نورانی هستند که خداوند آن ها چراغ های نورانی هستند که خداوند آن ها را از هر فتنه نجات خواهد داد.
سرم را زیر انداختم و تمام طول راه فکر کردم . احساس عجیبی داشتم به خاطر چیزهایی که با خودم فکر کرده بودم از خودم خجالت می کشیدم. سرم را بلند کردم و به چشم های پیامبر خیره شدم . سخنان را این گونه ادامه داد: خوشا به حال کسی که قائم اهل بیت مرا طلب کند و پیش از قیامش به او اقتدا کند, دوست او را دوست بدارد و از دشمنانش بیزاری جوید.
صدای الله اکبر اذان برخاستو سکوتی عجیب در جمعیت بود. همه بلند شدند تا برای نماز آماده شوند . آرام و بی صدا از کنار هم رد می شدند انگار همه به یک موضوع فکر می کردند. به برادر های پیامبر و شاید آن ها هم مثل من حسرت این را می خوردند که ای کاش ما مثل برادران پیامبر بودیم!
منبع: مجله انتظار نوجوان شماره 152